بسم الله الرحمن الرحیم
مشهور است بین مردم و تقریبا همه مان تجربه اش کرده ایم که وسط نماز، گمشده ها و کارهای فراموش شده، یادمان می آید!
عجیب است که در آن فضا تمرکز دقیقا به چیزهایی که ربطی به آن برنامه ندارد، جلب میشوند.
دلیل این اتفاق این است که اصولا ساختار نماز، ساختار "ایجاد تمرکز" است. این خاصیت بی بدیل نماز است. شبیه حصن یا قلعه میماند، واردش که میشوید، احاطه ای از تمرکز شما را فرامیگیرد.
اما چرا تمرکز به مسائل پراکنده و روزمره؟
ساختار نماز که برپا میشود(همان تکبیر و اقامه)، تمرکز در وجود انسان برپا میشود، اما اینکه جهت آن تمرکز کجا باشد ربط به "عادات" فکری ما دارد.
کسی که در روز دائما درگیر روزمره و چالشهایش است، جهت تمرکزش در نماز همان جا میرود.
و کسی که در روز تمرکزش بر وجه باقی هر رخداد و پدیده است و در آنها به دنبال حقیقتی میگردد تا در وقایع و متغیرهای عالم غرق و مدفون نشود، در غیر حالت نماز هم، در زمره "مصلین" و اقامه کنندگان است.
و چنین فردی در نماز، آن وجه باقی را می جوید و خواهد یافت.
رَبِّ اجْعَلْنی مُقیمَ
الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (ابراهیم، 40). الهی
آمین.
إِنَّ کُلَّ شَیْ ءٍ مِنْ عَمَلِکَ تَبَعٌ لِصَلاتِکَ. به راستی که تمام اعمالت
تابع نمازت می باشد.» (نهج البلاغه، ص 383)
بسم الله الرحمن الرحیم
انتخاب سوره و درس 1: شروع مغرب. اگر به همان
نسبت که نماز مغرب و نافله اش طول میکشد، طولش بدهی، میتوانی به سلامت از آن بگذری.
خواندن نماز غفیله در این بازه، برای رفع غفلتهایی که کار را طول میدهد و ول میشود،
بسیار موثر است. اگر از این مرحله نگذری، به مرحله عشا وارد میشوی بدون اینکه مغرب
را خوانده باشی و ممکن است هر دو قضا شوند. از عوارض ماندن در این مرحله، کسالت
است.
درس 2 (اوامر و نواهی): شروع عشاء، تاریکی و
ظلمات. شروع دوره خفتگی. با فهم اینکه چه باید بکنم یا نباید بکنم. پایبندی به
بایدها و نبایدهای الهی کمک به گذر از این دوره میکند.
درس 3 و 4 (اسماء الهی و جریان شناسی): فرو رفتن در تاریکیهای عشاء. یک
عشای طولانی اگر در ابهامات درسها بمانی. شناخت اسمای خدا و مدد از آنها از یک سو
و رویت جریانهای حق و باطل در جامعه و اطراف فرد را سوق میدهد تا از این مرحله
بگذرد. همچنین نافله نماز شب کمک به رفتن از این مرحله میکند.
درس 5 (رسول شناسی): طلوع صبح با رویت رسول سوره. شروع امید، روشنایی و
حرکت سریع.
درس 6 (تحلیل آیات مشکل): زمان ظهر، خورشید در بالاترین مکان آسمان. زمان
تکمیل همه فهم های قبلی و ترمیم آنها.
درس 7 (ادعیه و روایات): زمان عصر، پایان کار برای شروع کارهای دیگر. وقت گرفتن مزد که رضایت است. وقت راضی و مرضی شدن. وقت فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب.
بسم الله الرحمن الرحیم
معنادهی اعداد رکعات به جایگاه و کارکرد هر نماز
یکی از مولفههای تمایزدهنده نمازهای یومیه، تفاوت آنها در تعداد رکعات است.
به طور کلی اعداد زوج، خاصیت تثیبتکنندگی و اعداد فرد خاصیت ارتقادهندگی به رتبه بالاتر را دارند.
در دستگاه برنامهریزی بر مبنای اوقات پنجگانه، سیر از وقت مغرب شروع شده و به وقت عصر خاتمه مییابد که با پایان عصر یک روز، غروب ظاهر شده و به مغرب روز دیگر وارد میشویم.
در این سیر، شروع با نماز مغرب به تعداد سه رکعت است. یعنی شروع چرخه، درصدد ارتقا انسان به رتبهای بالاتر و ورود به چرخهای تازه میباشد. مغرب خود یک دوره گذر کوتاه است که بالافاصله به وقت عشاء میپیوندد. با این توجیه مشخص میشود چرا تنها نماز با رکعات فرد، نماز مغرب است.
نماز عشاء با تعداد چهار رکعت به انسان س در این وضعیت را افاضه میکند تا در یک سیر شبانه طولانی بتواند محمل دریافت الهامات الهی باشد.
هنگامه صبح، بعد از مغرب، کوتاهترین وقت را به خود اختصاص میدهد. در این هنگامه انسان باید بتواند با تثیبت شدن توسط نمازی دو رکعتی، آمادهسازی جهت اقدامات روزانه را پیدا کند.
هنگامه ظهر و عصر نیز مانند عشاء طولانیترین ساعات شبانهروز را به خود اختصاص میدهند که استمرار در عمل و به نتیجه رسیدن آن، نیازمند به تثبیتی محکم با چهار رکعت نماز برای هر کدام میباشد.
معنادهی نوافل به جایگاه و کارکرد اوقات پنجگانه نماز
نوافل، نمازهایی هستند که قبل یا بعد از فریضه میتوانند خوانده شوند و رکعات 17گانه فرائض را به 51 رکعت در طول شبانهروز توسعه میدهند که مداومت بر این عمل طبق روایات، از ویژگیهای شیعیان مومن است.
حضرت رسول(ص) بر خواندن نوافل مداومت داشتند و این نمازها برای ایشان و معصومین(ع) جزو فرائض حساب میشده است و باتوجه به روایات، از باب اختیار و رفع تکلف بر امت پیامبر(ص) واجب نشده است. گویی هرکس بخواهد پیرو رسول و امام باشد، بر این مداومت با آنها به شباهت میرسد و اینگونه خود را در طول شبانهروز به مقام حفظ نماز و دائمالصلاه بودن میتواند برساند.
در هنگامه مغرب، پس از نماز مغرب، چهار رکعت نافله مستحب است. فرد پس از ارتقا و ورود به چرخه یک شبانهروز جدید با نمازی سه رکعتی، به وسیله نافلهای با رکعات زوج، در این وضعیت استقرار مییابد.
در هنگامه عشاء و پس از فریضه آن، دو رکعت نافله نشسته مستحب است. جذابیت این نافله در این است که اولا باید حتما نشسته خوانده شود و دوما چون ایستاده نیست، هر دو رکعت آن به حساب یک رکعت گذاشته میشود. گویی انسان در بهت و ظلمات شروع یک شب، نیازمند وضعیتی است که هم نماز بخواند، هم تحرک زیادی نداشته باشد(چون حرکت در شب سخت و نیازمند احتیاط است) و هم این نماز کنایهای از تثیبت و ارتقاء به طور همزمان را دارد(دو رکعت به حساب یک رکعت).
در ادامه وضعیت عشاء با فرارسیدن نیمه شب تا رسیدن به فجر صادق، نوافل شب مستحباند، که اصل آن بر یک نماز دو تکهای دو رکعتی و یک رکعتی با عناوین نمازهای شفع و وتر، و هشت رکعت نافله نماز شب هستند. این هشت رکعت، در واقع نافله در نافلهاند! با خواندن نوافل هشتگانه و نماز شفع، گویی انسان از خدا طلب استفاده بهینه از حظّ شبانه را کرده و با خواندن نماز وتر و مناجاتهایش در قنوت آن، میخواهد تا شب به پایان برسد و طلوع را ببیند.
شاید از همین روست که منتظران قائم(عج) حافظان این موقعیت از نمازند؛ أین الشموس الطالعه .».
وضعیت صبح، پر رخدادترین موقعیت شبانهروز در کوتاهترین زمان ممکن است. ابتدا فجر کاذب در افق، نمایان میشود. امید فرارسیدن روز برانگیخته میشود. کمی بعد فجر صادق در افق، ظاهر میشود و مومن به نافله و نماز صبح میایستد. دو رکعت نماز نافله قبل از فریضه صبح، انسان را در وضعیت شروع به اقدام عملیاتهای روزانه تثیبت کرده و یک مقدمه و آمادهسازی برای هنگامهای است که خود آمادهسازی بقیه طول روز است.
در بین الطلوعین(از طلوع فجر تا طلوع شمس) فلق در آسمان نمایان میشود. این زمان که به سپیدهدم معروف است، آسمانی سفید را دارد که هرچند هنوز طلوع آفتاب اتفاق نیفتاده(حدودا نیم ساعت تا قضاء شدن نماز صبح) اما دیگر تاریکی فجر رخت بربسته، و امید روشنایی روز به عینیت رسیده است.
پس از طلوع آفتاب، وضعیت ضحی وجود دارد که در این زمان بیشترین حرکت و فعالیت از انسان انتظار میرود. ضحی، نهایت روشنایی روز است.
در وضعیت ظهر و عصر، از انسان انتظار استمرار و اتمام عمل تا به نتیجه رسیدن میرود. از این رو، نوافل این دو نماز به تعداد هرکدام هشت رکعت و قبل از نماز میباشند. گویی نوافل خود نمادی از آن حرکت و استمرار را جلوهگر هستند و با تعداد رکعات زیاد(نسبت به بقیه نوافل) و اعداد زوج، تثیبت تا به نتیجه رسیدن را نشان میدهند.
طبق روایات در بازه زمانی غروب یعنی اتمام عصر و آماده شدن برای شروع شبانهروز بعدی، بهترین زمان و بالاترین مقام برای طلب استغفار است. حال که انسان به نتیجه رسیده، درخواست غفران خداوند را برای اعمال قبلی و شروع یک روز جدید با خطاهای کمتر را ابراز میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
دنیا، نظام داد و ستد تحت اراده خداوند است.
هروقت چیزی را از دست دادیم، چیز دیگری برایمان مهیا شده است که به دست آوریم.
اگر در زمان از دست دادن، به جزع و فزع نیافتیم، لیاقت و ظرفیت دریافت آنچه مهیا شده است را هم پیدا میکنیم.
و هروقت چیزی را به دست آوردیم، باور نکنیم همین ظاهر را باید بدست می آوردیم! انقدر زود قانع نباشیم! انقدر ظاهربین! انقدر اطمینان یافتن به دنیا! انقدر
اینها قواعد زندگی در دنیاست.
کی بشود قواعد زندگی در دنیا را بیاموزیم! کی شود این نیاز حقیقی در ما زنده و طالب شود.
بدانیم دنیا شبیه ترین تمثیلش کشتیای است بر دریایی گاهی خروشان، گاهی آرام.
ر.ک. سور مبارکه یونس و إسرای عزیز.
بسم الله الرحمن الرحیم
به خودم گفتم:
فکر کن فردا قرار است مرگ عزتمندانه ای داشته باشی.
آنقدر عزتمندانه که اراده مرحوم باعث تکان عالمی شود.
مرگی که هرچند در جوانی است اما قدر چکیده اراده و عمر موثر یک پیر، اثر داشته باشد.
اینها را که ذکر کردم، دیدم امروز باید از همه روزهای قبلی ام بهتر باشم!
عالم تر.
عامل تر.
طیب تر.
پرنشاط تر.
باادب تر.
چابک تر.
بامحبت تر.
و البته مجاهدتر.
و کلی "تر"ِ دیگر.
خدایا ما را جزو صلحای امت رسولت قرار بده.
اللهم توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین
رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از ماهها که نه اعجابی فرح بخش، نه خبری شادی بخش و نه. ندیده بودم و اتفاقا برعکسش بیشتر بود، امروز دو مکالمه داشتم و معنای واژه "ضرب" با مفهوم "انتقال توجه" را در وجودم وجدان کردم.
در این دو مکالمه، طرف مقابل ظاهرا برایم کاری نکرد. او درباره چیزی مربوط به خودش صحبت کرد و من آنچه نیاز داشتم را در حرفهایش یافتم. یعنی خدا، به رویتم درآورد.
خدایا شکرت.
ممنون امیرالمومنین جان.
عیدی دادید. دستتان را ببوسیم.
غیرمنتظره بود!
جنبه شکرش را هم بدهید لطفا. رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدی و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین.
من ایمان آورده ام که "شفاء" بند یک اراده است. شفاء یک اتفاق پیچیده نیست!
بسم الله الرحمن الرحیم
متن زیر را یک "سارا" برایم فرستاد. من هم متن بعدی را برایش فرستادم.
اکنون ایستادهام؛ بر فراز کوه موریهام
ابراهیم نیستم که رجم کنم وسوسهها را و طفل بخوابانم و فریاد بزنم ببین، خدای من مرا ببین، ببین عزیز فدا میکنم که بگویم عزیزترینمی، ببین خدای من مرا ببین و خدا بگویدم بیا ابراهیم! بیا؛ تو عزیز مایی اراده به فدا کردنت کافیستما از نهانیترین نیت های تو با خبریم عزیزت را به تو برمیگردانیم و عزتت میدهیم. این بهای ایمان توست
من ابراهیم نیستم! از تلاطم ابراهیم در لحظهی قربانی هم بیخبرم. بهایی هم از اینجا بودنم نمیخواهم
من تنها سارایی هستم دست شسته از عزیزتزینش و ایستاده به تماشای فدا شدنش.
اشتباه گفتم! نایستاده ام. چگونه میتوان ایستاد و لحظه لحظه آب شدن و تماشای لحظهی قربانی را تاب آورد؟
من، سارایی هستم به زانو درآمده، بی دل و بیقرار که چشم به خنجری دوخته که خود تیزش کرده برای بریدن
در سینهام هزاران زن به نفرینم برخاستهاند که چگونه از عزیزترینت چشم پوشیدی و زیر تیغش دادی؟!
هزاران زن دیگر تسلیم و مستاصل مویه میکنند و برای صحنهی پیش رو سینه میکوبند و بر بیچارگی خود ناله میزنند
در میان این هزاران هزار اما، یک زن نشسته و دست بر گونه گذاشته و با چشمی خشک به روبرو خیره مانده و زیر لب با خود نجوا میکند: من میدانم! او را به تو باز خواهند گردانید او را از تو خواستهاند تا محکت بزنند و چیست که زیر تیغ نرفته میتواند حقیقتی برای خود مدعی شود؟ طاقت بیاوردل قوی دار و تا لحظه آخر پلک نزن! آنها که به تمامی رنج دست شستن و چشم پوشی چشیدهاند حلاوت درک عشق را به تمامی خواهند دانست
اکنون؛ منم؛ سارا! بر بلندای کوه موریه؛ به زانو درآمده و خیره به صحنهای سهمگین؛ و بی قرار قربانی زیر تیغم
آری؛ ساراها هنگام قربانی فریاد نمیکشند، کسی را به تماشا نمیخوانند، خیره میمانند و در سکوت آب میشوندساراها وقتی از کوه موریه پایین میآیند، حتی دست در دست عزیز هم باشند تکه ای از خود را آن بالا، زیر تیغ جا گذاشتهاند.
شاید همین بود که ابراهیم برای محک ایمانش سارا را خبر نکردشاید خواسته بود اگر عزیزش رفت لااقل سارایش برایش بمانداما سارایی که بر کوه موریه برود، هرگز سارا برنخواهد گشتتنها نیم سارایی خیره و چند پاره از او باقی میماند با هزاران هزار زن که در سینه اش به جنگ با هم برخاسته اندکاش هیچ سارایی بر بلندای هیچ موریه ای نایستد!
بسم الله الرحمن الرحیم
اکنون ایستاده ام
رو به قبله.
به کعبه بابرکت به دست ابراهیم و اسماعیل ذبیح.
ابراهیم، پدر یقین است.
هرکه یقین در دلش می یابد جلوه ای از وجود ابراهیم را می یابد.
نمیدانم در آن ابتلای سنگین، فدا شدن پسر به دست پدر، مادر پسر کجا بود.
ساره یا هاجر.
چه فرق میکند.
ولی حتما به یقین ابراهیم، یقین آورده بود.
یقین، همه شکها همه ترسها و تردیدها، همه حزنها و اضطرابها را می برد.
هروقت همه اینها را خواستی بر بلندایی رو به کعبه ابراهیم را بخوان
سلام بر ابراهیم.
پدر یقین.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک چیزی مرا خیلی آزار میدهد.
با هرکسی روبرو میشوم، تشتت فکریای در جمع همفکرانم خودش را تمام قد نشان میدهد.
ما حتی نمیتوانیم بر روی مبانی یقینی مان به نحوی که به یک تحلیل مشترک درباره اوضاع جامعه و هر مسئله مهم دیگری برسیم، بحث کنیم.
معلوم نیست هرکداممان دقیقا در ذهنمان چه میگذرد! معلوم نیست این معادلات چطور توسط هر کسی کاملا جواب متفاوتی پیدا میکند؟! جوابهای متفاوتی که هرکدام جهتگیری زاویهداری با هم دارد.
این چه برداشت و خوانشی از دین است که برای هرکداممان جواب متفاوتی را میدهد؟! برداشتهایی که بعضا خالی از ادبیات حسناند.
حال آخر امان را در گفتمان هایمان می بینم.
حال تشتت و سرگردانی.
بسم الله الرحمن الرحیم
عصر روز اربعین در خیابانی که به باب القبله امام حسین منتهی میشود، در حال حرکت بین خیل جمعیت و فشار بودیم. از یک جایی به بعد فقط مردها بودند و دسته ها. برگشتیم.
فردای اربعین بعد از نماز صبح با دو خواهر رفتیم به سمت حرم. گفتند ما میخواهیم اول برویم حرم حضرت عباس و بعد امام حسین. چیزی نگفتم. موافق بودم. اما از نزدیک حرم امام حسین که رد میشیدیم یکباره حس کردم باید اول این وری بروم. گفتم نظرم عوض شده و اول میروم خدمت امام حسین. از آنها جدا شدم. وارد طاق بین الحرمین، آنجا که نزدیک ورود به حرم است، شدم. اتفاق عجیبی افتاد. دلم ریخت. آن مغناطیس و شوق که مرا از دوستان جدا کرده بود، به یکباره تبدیل به یک وحشت و دلشوره شدید شد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. میخواستم دور شوم. شاید فرار کنم. برگردم و به دوستان بپیوندم. امید یافتن شان را نداشتم. ایستادم همانجا. هاج و واج. آدمها را نگاه کردم. همه در حال تکاپو و هل دادن و فشار برای ورود به کفشداری و حرم بودند. من اما میترسیدم و نمیدانستم از چه میترسم! از امام حسین؟ از ورود به حرم؟ از خودم؟ از حرمی که قتلگاه است؟ نمیدانم. در ذهنم هیچ جمله یا خیالی نبود تا بخواهم آن را با تصویر یا گزاره صحیحی رفع و رجوع کنم. این یک القای عمیق بود.
راه را ادامه دادم. بین الحرمین را رد کردم. همه آنجا زیرانداز و وسایلشان را پهن کرده و خواب یا در حال صبحانه بودند. نزدیک حرم حضرت عباس رسیدم. جایی برای نشستن روی زمین نبود. پتوها پهن بود و آدمها خوابیده بودند. گوشه پتوی مادر و پسربچه ای، نشستم. دعاها و نمازهایم را خواندم. کمی نشستم. یک حرف توی دلم بیشتر نبود، همان را خواستم. حس کردم دیگر بس ام است، باید برگردم: "زُر فانصرف". شاید خسته هم بودم.
راه افتادم و برگشتم سمت حرم امام حسین. آن ترس حالا تبدیل به اشک شده بود. ورودی حرم را نگاه کردم. هنوز شلوغ بود. تحت القبه را تصور کردم و صحنی که سقف دارد و سقفش کاشی کاری شده است. خاطرت قدیمی را مرور کردم، آن گوشه ای از بین الحرمین را نگاه کردم که هفت سال پیش نشسته بودم و گریه میکردم. طمع کردم اما نه آنقدر که بروم داخل. دم مغازه های سوغات فروشی بین الحرمین کمی پلکیدم، چیزی نخریدم. به خودم کمی مهلت دادم شاید نظرم عوض شود. به تل زینبیه هم فکر کردم. ولی تغییری حاصل نشد.
برگشتم موکب.
بچه ها یکی یکی می آمدند و خاطره زیارت ضریح را میگفتند. کمی حسرت خوردم ولی نه آنقدر که برای جبرانش اقدام کنم!
بعد از ظهر کاروان، زیارت دوره و وداع گذاشته بود. نرفتم. "من حرفهایم را زده بودم!".
شب که دیگر لحظات آخر بود، زیارت وداع را از موکب خواندم.
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح ها برای نماز که بیدار میشوم، وقتی هنوز دستگاه ادراکی ام بالا نیامده و بین خواب و بیداری ام، یک نفر میگوید: قیامت در پیش است. آنجا هم همینطور بعث پیدا میکنی. اینجا از رختخواب، آنجا از قبر.
من هم به "او" میگویم: چه اتفاق عظیمی! من سرباز توام.
شب ها وقتی میخوابم، به "او" میگویم: من سرباز توام. اگر امشب شب آخر زندگی ام است و از من راضی هستی، خدا را شکر. آن ور خط هم باش! اگر راضی نیستی تا قبل از اینکه خواب مرا برباید و فرصت دارم، بگو چه کنم تا راضی شوی. و اگر شب آخرم نیست، فردایم را بهتر از امروز کن. مرا تربیت کن.
حالا دیگر مدتی است شب ها میگویم: من سرباز "خسته" توام.
و سکوت می شود.
کاش سکوت نمی شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه ها مدرسه اهل بیت کلاس دارم.
الان دارد دو سال میشود.
اون روز پشت میز که نشستم، به دنبال ماژیک کشوی میز را باز کردم.
یک کیسه گل گلی بود. بازش کردم، در همان چند ثانیه ورندازی فهمیدم یک جوراب است و با کمی خوراکی که حدس زدم برگه باشد.
حس کردم توی یک چیز خصوصی سرک کشیده ام! سریع به وضع اولیه برش گرداندم!
ز. قرار بود بیاید سر کلاس. ز. دوست قدیمی است و پارسال سر کلاسم میآمد. پیامک داده بود. پیامک را تازه باز کردم. گفته بود نتوانسته برای کلاس بماند، یک هدیه در کشوی میز گذاشته است. خیالم راحت شد!
جوراب، سورمه ای بود.
پیام دادم بهش: مدتی است دنبال یک جوراب سورمه ای بودم. حالا که تو هدیه دادی، فکر کردم خدا در جزئیات هم سلایق بندههایش را لحاظ میکند.
نگفتم برگه زردآلو خوشمزه هم برای یک صفراوی، درمان است!
بسم الله الرحمن الرحیم
گفتم: بعد از نماز ظهر و عصر، نوشته یک نماز دو رکعتی است که باید زیر آسمان خوانده شود. میخواهم بروم پایین در محوطه بخوانم.
خیلی از ایده ام خوشش نیامد ولی چیزی هم نگفت.
بند و بساطم را جمع کردم. کمی گشتم. یک جای دنج پیدا کردم. در یک سه گوش پشت پارکینک بلوک و چمن محوطه و زیر بالکن یک خانه. هیچ کس هم رد نمیشد. من آدمها را از پشت درختان می دیدم اما کسی بعید بود این وری نگاه کند و مرا ببیند.
جانماز را که پهن کردم، فهمیدم مهر برنداشتهام! خندیدم."چقدر گیجی!".
از مسیری بین گلها رد شدم تا برسم سر ورودی. محوطه پشتی بلوک ما، یک جایی گلخانه است و صندلی و میز چوبی گذاشته اند. چند دختر و پسر جوان و سیاه پوش نشسته بودند، یکی گیتار میزد، بقیه با هم سرود فیلم مادر رسول ملاقی پور را میخوانند. دوربین هم کاشته بودند! من از پشت شان رد شدم! توی دوربین افتادم اما مرا ندیدند!
حدس زدم مادر یکی شان فوت کرده است.
یاد آن حدیث افتادم که امام سجاد به گدایی گفته اند سائلی از خلق خدا برای چه در روز عرفه؟! روزی که جنین ها در بطن مادران هم مقدراتشان رقم میخورد.
رسیدم دم ورودی. آیفون را زدم که یک مهر از پنجره برایم بیندازید پایین!
برگشتنه دوباره از کنارشان رد شدم. این دفعه مرا دیدند. جا خوردند، یکهو سکوت شد! کاش روابط آدمها جوری بود که راحت میشد رفت جلو و گفت دوستان! امروز عرفه است. حیف نمیدانم. شاید هم من بلد نیستم
یاد 15 سالگیام افتادم. این اشتیاق وسط چمن و پارک نماز خواندن را آن موقع هم داشتم. اما نکردم.
من 15 سالگیام را میستایم، و حتی بعدترهای آن را. اما الانم را نمیدانم، نه.
یادم است چند سال پیش در چمن های وسط بلوار کشاورز وقتی با رفقا منتظر سانس سینما بودیم، ایستادم و نماز عصرم را خواندم. چقدر دوست داشتم تمام صحنه سبز اطرافم را و هم اینکه آدمها نه مرا، بلکه "نماز" را می دیدند.
باری
من نمازم را خواندم، و درختها هم داشتند میخواندند و پرندگان و حتی باد. خیلی باصفا بود. تصمیم گرفتم هر از چندی این کار را کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
چزابه، بستان، حمیدیه، سوسنگرد، اهواز. اهواز.
کارون زیبا و آرام.
آسمان عجیبش. یک آسمان مه و ابری کیپ. خورشید بود و نبود. نورش بود و خودش نبود.
آسمانی که به زمین پیوند خورده بود. نمیدانستی آسمانش خودش را پایین کشیده یا زمین است که خودش را بالا کشیده است؟!
زمینی که پر از خون شهداست، غیر این نمیتواند باشد. کلاّ!
چه ارض خوبی است خوزستان. پاینده باد خوزستان. به خودم گفتم اینجا، جای خوبی است برای مهاجرت!
من چلیک چلیک عکس گرفتم.
راننده هر بار با تعجب مرا نگاه میکرد! نکند برای آنها این آسمان تکراری شده؟ نکند اگر ما هم اینجا زندگی کنیم، برایمان تکراری شود؟
راننده یک بومی عرب ِ اهواز بود. دشداشه پوشیده، لاغر و کشیده اما قوی، آفتابخورده، میانسال، مهربان و فارسی را به سختی صحبت میکرد.
همه سفرنامههایشان را از اول مینویسند، من از آخر!
روز قبل از اربعین(جمعه) به شدت مریض شدم. تب و تب و تب. خاطرات کربلایم(و تا یک هفته بعد از برگشت!) مهآلودی بین خواب و بیداری است. کربلا، سنگین است هوایش. جسما و روحا آدم داغ میشود. تو میرود. هوای درونت را میکشند.
چند رفیق پیش ما بودند و همان شب برمیگشتند نجف تا با هواپیما برگردند. با م. آن شب اربعین از حرم برمیگشتیم، دلش سوخت به حالم. گفت میخوای برات بلیت بگیریم با ما برگردی؟ ولی دوست نداشتم روز اربعین کربلا نباشم. چهار روز پیادهروی که الکی خودم را نکشته بودم؟!
ظهر نماز و زیارت اربعین را فرادی در خوابگاه خواندم. شربتم را خوردم. دیشب دکتر داده بود. گفته بود خوابآور است، اما نگفته بود داروی بیهوشی است! رفتم حسینیه که ظهر اربعین حداقل اگر حرم جایمان نیست، اینجا باشم. حاج آقا پناهیان داشت حرف میزد که کم کم افقی شدم و دمپاییهایم را هم بالشم کردم! حدیث نبوی "إنی بعثت لأتمّ مکارم الاخلاق" را داشت میگفت که مال ابوهریره است. عزاداری شروع شد. مردم میزدند توی سرشان، که دارو کار خودش را کرد! خلاصه خیلی صدا بود و من هم فیوزم پریده بود که بخواهم ذره ای از عزاداری را بفهمم! نمیگذاشتند راحت بخوابم! خودم را کشیدم بردم خوابگاه و بقیه بیهوشی را زیر آفتاب، گرما و جیغ کودکان ادامه دادم! خلاصه که قبول حق باشد!!!
شب گفتم: رسیدیم مرز چزابه، بلیت اهواز تهران بگیریم؟ چک کردم موجوده.
کسی جواب قطعی نداد.
خانواده ترجیح میدادند هوایی برگردم به جای اینکه 15 ساعت دیگر در اتوبوس باشیم.
از مرز چزابه نزدیک اذان ظهر بود که رد شدیم.
یعنی همه حسهای خوب سفر اربعین یک ور، حس خوب دوباره برگشتن به وطن یک ور دیگر! این را پارسال هم به خوبی دریافت کردم.
مرزها واقعا اعتباری نیستند به نظرم. واقعا فرق دارد چزابهی سمت عراق با چزابهی سمت ایران.
وارد سالن گذرنامه که شدیم هوای ایران را دادم درون ریهها!. خنکِ خنک. زیر لب گفتم: رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا.
هلال احمر دم سالن ایستاده بود. چند بیماری را بلند بلند میگفتند، بینشان تب هم بود. گفتم تب دارم فکر کنم. درجه گذاشت، گفت 36 است! ضعف داشتم. پس این داغی چه بود؟!
گفتند نماز ظهر نخوانید، نیم ساعت دیگر سر یادمان چزابه میایستیم
عجب جایی بود. همان آسمان و رود کارونی که نوشتم.
آنجا بود که سر سه سوت من و دو تا خواهر تصمیم به هواپیما را قطعی گرفتیم! و کمی جلوتر سوار پراید آن راننده بومی شدیم به سمت فرودگاه اهواز. بلیت برای شب بود و حالا بعد از ظهر. راننده تند میرفت. رفیق گفت ما خیلی عجله نداریم! آرامتر هم میتوانید بروید. راننده لبخند زد: باشه، باشه، نترسید! به من گفتند یک ساعت دیگر فرودگاه باش. گفتیم طوری نیست، میرسیم! آقای مسئول اتوبوسمان که ماشین را برایمان گرفت، از راننده و پلاکش عکس گرفته بود، قیمت و زمان را طی کرده بود و خلاصه همه چیز را ایمن کرده بود!
نگاه به این آسمان، داغیام را برد. یک ساعتی سوار ماشین بودن با یک افق وسیع و من حیران تماشا. از حیرت، خوابم پرید! آسمان میخواست ببارد و نمیبارید.
خدایا، آسمان چه مخلوقی است؟! که انسان را از خودش میکند و میبرد یک جای دیگر. یک جایی که در عالم هست و نیست. هست چون هست. و نیست چون خیلی دور است. خیلی بالاست. و خیلی زیباست.
وقتی رسیدیم به فرودگاه، نم باران زد.
راننده مهربان گفت همه چیزتان را برداشتید؟ یک نگاه بکنید. موبایلی، چیزی.
نمازخانه فرودگاه پر بود. همه دراز به دراز خوابیده بودند و کولهها در گوشه و کنار. زائران سیدالشهدا خستگی در میکردند. عجب غروبی داشت اهواز، سرخ و دلانگیز با نسیم خنک. رفتیم مسجد باصفای فرودگاه. بعد از نماز، پشت بلندگو گفتند خانوادههایی هستند که اگر میخواهید استراحت کنید، میتوانید منزلشان بروید.
پروازها بعضا تاخیر داشتند. یک پرواز ساعت 19 افتاده بود 12 بامداد! رفتیم دم نمازخانه که بار و بندیلها را برداریم و روی صندلیها بنشینیم که خانمی با چادر عربی و لهجه اهوازی جلویمان را گرفت. سلام و علیک گرمی کرد. پرسید پروازتان چند است؟ ساعت ده و خردهای بود. گفت خب خیلی زمان طولانی نیست ولی اگر دوست دارید استراحت کنید، غذای گرم بخورید، جای مطمئن و امن هست که نزدیک است و میتوانیم شما را ببریم. تاکید میکرد روی مطمئن و امن بودنش. حاج آقایشان هم آمد و همینها را گفت. خیلی مهربان بودند. یکی یکی به آدمها میگفتند و دنبال زائر خسته بودند. تشکر کردیم و مبهوت زائر نوازیشان. رفیق گفت: هرچه منطقهای محرومتر است، مردمش کریمترند.
تا ده و خردهای چند ساعتی مانده بود.
رفتیم در محوطه فرودگاه به قدم زدن و صلوات فرستادن برای دوست زائری که خبر تصادفشان آمد و فوت همسرشان و در کما بودن خودش و پسرش.
عجب شبی. عجب آسمانی. و اللیل إذا سجی. ما ودعک ربک و ما قلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
اوایل صبح با الف رفتیم حرم امیرالمومنین.
به زور پشت یک ستون جا شدیم. یک جایی بین ضریح و صحن حضرت زهرا(س).
این زیارت، همه چیز در هاله ای از مه و ابر پیش میرفت.
الف خیلی جدی درگیر سوره تهلیل اش بود. ازش پرسیدم آدم باید چه دعایی کند؟ خیلی سریع و مطمئن گفت: یاری امام زمان(عج). جوابش را مزمزه ای کردم، دیدم نمی فهمم.
چند تا عکس از ستونها انداختم، اسمای خداوند گوشه گوشه شان جلوه نمایی میکرد. حرم امیرالمومنین خیلی متفاوت است. یک جور غریبی است. از ظاهر تا باطن.
آقا! همه دوستت داریم و همه توان امر پذیری ات را نداریم! تو را با ما چه کار؟!
حاج خانمی بغل دستم نشسته بود. ماشاالله تند تند داشت کل مفاتیح را دریبل میزد! دید من خیلی بیکارم انگار! گفت دعایی بخوان، ذکری بگو. گفتم ذکر میگویم، زیارت هم خوانده ام. قانع کننده نبود! گفت مفاتیح بدم؟ گفتم بدید. چند تا زیارت و دعای دیگر هم خواندم. کتاب را که میخواستم پس بدهم گفت فلان و بهمان را خواندی؟ گفتم بله. دوست داشت در حال ذکر باشیم.
بعد از نماز ظهر که کمی خلوتتر شد، کمی خوابیدیم.
حس کردم رویم پتویی، چیزی انداختند. چشمم را باز کردم، یک نفر بالای سرم ایستاده بود. با مهربانی گفت بخواب، بخواب. بعد دیدم خانمی وسط ما ایستاده بود و بسته های دستمال کاغذی پخش میکرد، به همه نمی داد، ایستادم و مرا دید، یکی هم دست به دست کرد به من برساند.
بیدار که شدم نه از پتو خبری بود، نه بسته دستمال.
حیف که دلخوشی خوابها چه کم است. تعبیر کردم منظورشان مغفرت است. گفتم الحمدلله!
پارسال حرم امیرالمومنین هیبت و عظمتشان مرا گرفته بود، این دریافتی است که در زیارتهای قبلترم هم داشته ام و خیلیها همین را تجربه کرده اند و میکنند. اما امسال و این بار، خبری از این حرفها نبود. شاید چون خسته تر و شکسته تر از اینها بودم (و حتی هنوز که دارم می نویسم). این خوابها انعکاس این حالات است وقتی دیگر نایی نداری که بخواهی صرف معرفت کنی! صرف فکر کردن یا حتی حرف زدن. چند باری به خودم گفتم آن آقایی که باهاشان حرف میزدی ایشان اند، همین جایند، خب حالا حرف بزن.
ولی هیچ حرفی نبود.
ایشان هم بهم چنین. اگر اشتباه میگویم در خواب و بیداری، آنچه فرمودید و نشنیدم یا شنیدم و یادم نیست را یادم بیاورید.
بسم الله الرحمن الرحیم
اوایل صبح با الف رفتیم حرم امیرالمومنین.
به زور پشت یک ستون جا شدیم. یک جایی بین ضریح و صحن حضرت زهرا(س).
این زیارت، همه چیز در هاله ای از مه و ابر پیش میرفت.
الف خیلی جدی درگیر سوره تهلیل اش بود. ازش پرسیدم آدم باید چه دعایی کند؟ خیلی سریع و مطمئن گفت: یاری امام زمان(عج). جوابش را مزمزه ای کردم، دیدم نمی فهمم.
چند تا عکس از ستونها انداختم، اسمای خداوند گوشه گوشه شان جلوه نمایی میکرد. حرم امیرالمومنین خیلی متفاوت است. یک جور غریبی است. از ظاهر تا باطن.
آقا! همه دوستت داریم و همه توان امر پذیری ات را نداریم! تو را با ما چه کار؟!
حاج خانمی بغل دستم نشسته بود. ماشاالله تند تند داشت کل مفاتیح را دریبل میزد! دید من خیلی بیکارم انگار! گفت دعایی بخوان، ذکری بگو. گفتم ذکر میگویم، زیارت هم خوانده ام. قانع کننده نبود! گفت مفاتیح بدم؟ گفتم بدید. چند تا زیارت و دعای دیگر هم خواندم. کتاب را که میخواستم پس بدهم گفت فلان و بهمان را خواندی؟ گفتم بله. دوست داشت در حال ذکر باشیم.
بعد از نماز ظهر که کمی خلوتتر شد، کمی خوابیدیم.
حس کردم رویم پتویی، چیزی انداختند. چشمم را باز کردم، یک نفر بالای سرم ایستاده بود. با مهربانی گفت بخواب، بخواب. بعد دیدم خانمی وسط ما ایستاده بود و بسته های دستمال کاغذی پخش میکرد، به همه نمی داد، ایستادم و مرا دید، یکی هم دست به دست کرد به من برساند.
بیدار که شدم نه از پتو خبری بود، نه بسته دستمال.
حیف که دلخوشی خوابها چه کم است. تعبیر کردم منظورشان مغفرت است. گفتم الحمدلله!
پارسال حرم امیرالمومنین هیبت و عظمتشان مرا گرفته بود، این دریافتی است که در زیارتهای قبلترم هم داشته ام و خیلیها همین را تجربه کرده اند و میکنند. اما امسال و این بار، خبری از این حرفها نبود. شاید چون خسته تر و شکسته تر از اینها بودم (و حتی هنوز که دارم می نویسم). این خوابها انعکاس این حالات است وقتی دیگر نایی نداری که بخواهی صرف معرفت کنی! صرف فکر کردن یا حتی حرف زدن. چند باری به خودم گفتم آن آقایی که باهاشان حرف میزدی ایشان اند، همین جایند، خب حالا حرف بزن.
ولی هیچ حرفی نبود.
ایشان هم بهم چنین. اگر اشتباه میگویم در خواب و بیداری، آنچه فرمودید و نشنیدم یا شنیدم و یادم نیست را یادم بیاورید.
بسم الله الرحمن الرحیم
چی شد که عاشق قرآن شدی؟
عاشق؟ نمیدانم. فقط میدانم فهمیدهایم قرآن، معجزه است. این فهم در هر سنی به شکلی خودش را نشان داده است. وقتی نوزاد بودم و برایم میخواندند تا خوابم ببرد، حتما فهمیدهام این کلمات با دیگر کلمات مادر و پدر و اطرافیان فرق دارد. وقتی کودک بودم و در مدرسه زنگ قرآن داشتیم، فهمیده بودم این کتاب با بقیه کتابهایی که خودمان نوشتهایم فرق دارد. وقتی بزرگتر شدم همیشه برایم سوال بود این متن غیر از مسئله عربی بودنش که ظاهرا بلد نیستم و مجبور به استفاده از ترجمه میشوم، ولی با هر متن دیگری فرق دارد. چرا فرق دارد؟! اصلا دقیقا فرق آن چیست؟ چرا یک چیزهایی میگوید که هیچ جای دیگر نمیگویند و چرا چیزهایی که دیگران میگویند را نمیگوید یا طور دیگری میگوید؟!
خب برای جواب به این سوال تصمیم گرفته بودم روزی یک صفحه از قرآن را بخوانم. آن موقع 11 سالم بود.
بعدتر وقتی وارد دانشگاه شدم دنبال کلاس قرآن بودم. نه دنبال مدرسه قرآن! این نکتهای است که باید بدانیم. برای قرآن خواندن و به قرآن عمل کردن حتما نیازمند یک جمع هستیم. جمع قرآنی مَثَل و نمادی از غایت اتصال به قرآن است؛ یعنی امت شدن. اما وابسته به یک جمع نیستیم و نباید باشیم.
بههرحال در برنامه قرآنی دیگری شرکت کردم. خوب بود ولی خیلی هم جوابدهنده نبود!
بعدتر مدرسه قرآن آمدم. اینجا هم خوب است ولی ااما کافی نیست!
میخواهم بگویم نه فردی قرآن خواندن و عاشق یک سوره شدن کافی است، نه در جمعی قرار گرفتن و با آنها قرآن خواندن کافی است.
قرآن معجزه است و شفاهی و صوتی بر قلب حضرت رسول(صل الله علیه و آله) نازل و قرائت شده است. لازم است در ارتباط با قرآن، عواطف انسان برانگیخته شود و ایمان فرد به قرآن بسته شود. پس شنیدن قرآن و قرآن را به لحن زیبا با خود و بر خود خواندن ضروری است. شاید آنچه در سوال مطرح شده، اینجا اتفاق افتاد. وقتی زیاد صوت قرآن میشنیدم. گوشهای ما در طول این دوران زندگی چیزهای زیادی شنیده، از مطالب حق و ناحق. این گوشها که شنیدههایش تبدیل به باورهایمان شده است باید طیب شوند وگرنه اولین ورودی ارتباط با قرآن، ناپاک و بسته میماند.
حتما عمل به قرآن به رفع باورهای اشتباه در زندگی کمک میکند. اما صوت قرآن را شنیدن به رفع چرک و چروکهای قلبی و عاطفی سریعتر کمک میکند. این امر یک برنامه مهم در زندگی شیعیان باید باشد. مثل نماز خواندن، مثل هیئت رفتن، مثل روضه شنیدن، مثل
ان شاءالله.
یا علی مدد
پ.ن. این سوال توسط مدرسه حمد مطرح شده بود که به درخواستشان پاسخ دادیم.
درباره این سایت